دفع سموم بدن از طریق پا دفع سموم بدن از طریق پا
فقط در 8 ساعت سموم بدنتان از طریق  پا خارج شده، جذب این چسب میشوند
پودر سفید کننده دندان
قویترین سفید کننده گیاهی در 5 دقیقه
رفع زردی،جرم و تقویت مینای دندان
X
تبلیغات در بلاگ اسکای

سین هفتم هفت سین جهان...

دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...

بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.

اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.

اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.

سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است...

+درپناه باران


پنجشنبه 5 فروردین ماه سال 1389 ساعت 4:38 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

سال  نو...

ای رهبرا کلام تو حجت ز مصحف است

هرکس به قدر وسع توانش موظف است

امید آنکه ، یوسف زهرا کند ظهور

امسال سال همت و کار مضاعف است 

 

 


چهارشنبه 4 فروردین ماه سال 1389 ساعت 5:25 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

متن کامل سخنرانی مقام معظم رهبری در روز اول سال 1389

بسم‌اللَّه‌الرّحمن‌الرّحیم‌
الحمد للَّه ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام على سیّدنا و نبیّنا ابى‌القاسم المصطفى محمّد
و على اله الأطیبین الأطهرین المنتجبین الهداة المهدیّین المعصومین المکرّمین
سیّما بقیّةالله فى الأرضین‌

 خداوند متعال را از اعماق جان سپاسگزارم که یک بار دیگر و یک سال دیگر این توفیق را عنایت فرمود که روز اول سال در کنار شما برادران و خواهران زائر و مجاورِ این سرزمین پاک و مقدس، در کنار مرقد مطهر حضرت ابى‌الحسن على‌بن‌موسى‌الرضا (صلوات الله و سلامه علیه) باشم و از فیوضات این روز و از فرصت بزرگ دیدار شما برادران و خواهران عزیز بهره‌مند شوم. اولاً تبریک عرض میکنم حلول سال نو و عید نوروز را به همه‌ى ملت ایران، به شما برادران و خواهران عزیز، و مطالبى را در این مناسبت عرض میکنم.

 مطلب اوّلى که مورد نظر است که عرض بشود، به مناسبت گذشتن سى و یک سال از استقرار نظام جمهورى اسلامى، یک تعریف قرآنى از نظام مقدس اسلامى و از حکومت اسلامى است. اساس حکومت اسلامى و شاخص عمده‌ى این حکومت عبارت است از استقرار ایمان؛ ایمان به خدا، ایمان به تعالیم انبیاء و سلوک در صراط مستقیمى که انبیاء الهى در مقابل پاى مردم قرار دادند. اساس، ایمان است. فرستادن پیامبران الهى براى هدایت انسانها و ایجاد جوامع دینى و الهى در طول تاریخ تا امروز، در درجه‌ى اول براى این مقصود است


ادامه مطلب ...
چهارشنبه 4 فروردین ماه سال 1389 ساعت 4:17 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

وقت نداریم....

امروز برای شهدا وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم

با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملا قات خدا وقت نداریم

چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

اندازه یک قبله دعا ، وقت نداریم

در کوفه تن ،غیرت ما خانه نشین است

بهر سفر کرب و بلا ، وقت نداریم

تقویم گرفتاری ما پر شد ه از زرد

ای سرخ ، گل لاله ، تو را وقت نداریم
هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم

خوب است ، ولی حیف که ما وقت نداریم...

حواسمان باشد!درس و کار و این روزهای شهری از خاطرمان نبرد آسمان و خاک و خدا را...

حال که دعوت شده ای برای یک رفاقت دوطرفه،دوستان آسمانیت را فراموش نکن در این ظلمتکده

شهر...

بدان:
شاید جنگ خاتمه یافته باشد،اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت!



در پناه باران

سه شنبه 3 فروردین ماه سال 1389 ساعت 10:05 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

معرفی وبلاگ...


یه وبلاگ قشنگ با موضوعات بسیار متنوع!
یه سری هم اینجا بزنید...

www.darpanahebaran.blogfa.com

سه شنبه 3 فروردین ماه سال 1389 ساعت 2:46 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

ایمان و بهار...

زمین ایمان آورد و جهان سبز شد...
زمین سردش بود، زیرا ایمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش در انجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت: عزیزم ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی. اما زمین شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.
خدا گفت: به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ پر شور بودی و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی، نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما...
من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری است، و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی؟
تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی. و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است. و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو ، فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است.فاصله ای که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی، صبوری و سکوت و سنگینی را. و تو پذیرفتی.
اما حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری. زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی است. ایمان زندگی است
پس ایمان بیاور، ای زمین عزیز !
و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد. زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید.
نام ایمان تازه زمین، بهار بود.

یی
سه شنبه 3 فروردین ماه سال 1389 ساعت 01:06 AM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

سفر...

سکوتم را به باران هدیه کردم


تمام زندگی را گریه کردم


نبودی در فراق شانه هایت


به هر خاکی رسیدم گریه کردم ...



دوشنبه 2 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:50 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

رفته بودم...

رفته بودم سفری سمت دیار شهدا
که طوافی بکنم دور مزار شهدا
به امیدی که دل خسته هوائی بخورد
متبرک شود از گرد و غبار شهدا
هر چه زد خنجر احساس به سرچشمه ی عشق
شرمگینم که نشد اشک ، نثار شهدا
خشکی چشم عطش خورده از آنجاست که من
آبیاری نشدم فصل بهار شهدا
آخرین خط وصایای دل من اینست
که بخاکم بسپارید کنار شهدا...
بچه ها!یادمون نره کجا بودیم...
یادمون نره قول هایی که دادیم،به خودمون،به شهدا،به خدا...




دوشنبه 2 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:46 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

آرزوی من...

تمام آرزوها یکی است،تنها تصویرش یکی نیست...

               و من آرزو دارم آرزویم تصویر نداشته باشد...!


دوشنبه 2 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:47 AM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

تقدی به پرستو های مهاجر ، مسافران جنوب...

      از دل هزاران شهید عبور کردی...

        در ایستگاههای بهشت لختی درنگ کردی و برایت روایت کردند و گریستی.

گفتند که کربلا همچنان جاریست ؛ 

                                               از عاشورای 61 هجری تا امروز و فردا...

شاید بارها و بارها به هر کدام از قدمگاههای شهیدان که می رسیدی به خودمی گفتی کاش مرا نیز   درخیل شهیدان راهی بود و حسرت می خوردی که چرا از قافله جامانده ای .

      آری زمان مارا از قافله کربلاییان دور داشته است،اما هنوز می توان آن گونه که 

                                        سید شهیدان اهل قلم خواست  

                                                        بخواهیم : کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر...

به شهر باز می گردی ،دلت برای همین بیابان ها می گیرد.اولش می خواهی زار بزنی و گریه کنی .

تازه با رفقایت مانوس شده بودی ،تازه شهدا را شناخته بودی ،تازه فهمیده بودی که هرچه هست درگمنامی است و این بیابان ها ...

به خود می آیی.سبکبار می شوی،خیلی چیزها آموخته ای که هرگز نباید فراموششان کنی؛ 

                                                                   چنان چه  زینب(س)کربلا را فراموش نکرد...

حال و هوای پاکیزه ای گرفته ای.انگار تازه متولد شده ای.با خود فکر می کنی: نکند زرق و برق دنیا این حال و هوای پاکیزه را از یادمان ببرد؟!

به شهر نزدیک می شوی ،دلت تنگ می شود ؛برای خاک،برای نخل،برای خاکریز ،برای جاده ای که هنوز رد خمپاره ها بر آن بود،برای ترکش هایی که زنگ زده بودند و برای آسمان مردانی  

                                                                            که سال ها بود در ملکوت گم شده بودند...

پر از حیرتی،پر از حسرتی،چیزی را جا گذاشته ای.

شاید رد پایت را ،شاید گناهانت را عشاید آرزوهای دور و درازت را و شاید دلت را...

روز هایی است که تو هم مثل شهیدان پر از نور خدا زیسته ای،روز هایی است که به مرگ خندیده ای ،روز هایی است که در سرزمین های جنوب زیسته ای،روز هایی است که در زیارت اولیاالله بوده ای؛

زیارت قبول...


یکشنبه 1 فروردین ماه سال 1389 ساعت 11:41 AM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

باز هم عید...

   زندگی از شهادت آغاز می شود 

                     از حضور در محضر شهید...  

 شهدا عیدتون مبارک!  

خیلی دوستون داریم،برامون دعا کنید...  

دعا کنید که در سال «همت مضاعف و کار مضاعف» مثل شما مبارزان خوبی باشیم... 

 برامون دعا کنید...


شنبه 29 اسفند ماه سال 1388 ساعت 10:39 PM | توسط: پرستوی مهاجر | چاپ مطلب

بهار...

نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. 

 خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. 

 پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.

مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه ای

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.